یک روز بارانی گنجشکی روی شاخه های درخت خسته از تمام بدیهای دنیا نشسته بود و هیچ نمیگفت تمام فرشته ها از دیدن آن ناراحت میشدند وبه خدا میگفتن که او چرا حرف نمیزند وناراحت است خدا در جواب گفت که حرفهای اورا من میشنوم باز فرشتگان گوش کردند و هیچ نشنیدند آخر گنجشک لب به سخن گشود وگفت خدایا روی این شاخه درخت من لانه ای داشتم که طوفان آنرا ویران کرد مگر من چه کرده بودم که تو چنین کردی . لحظه ای سکوت سراسر عرش را فرا گرفت وهیچ صدایی نبود تا اینکه خداوند گفت تو در خواب آرامی بودی که یک مار از درخت به قصد جان تو از درخت بالا می آمد به باد دستور دادم تا با آخرین سرعت بوزد که وزش باد همانا ودور شدن خطر از تو همانا پس ای گنجشک بدان که گاهی اوقات اگر لحظه ای به تو سخت میگذرد از دشمنی یا بدی ما نیست بلکه از دوست داشتن ما است در همان لحظه تمام فرشتگان شروع به گریه کردن وگنجشک مات ومبهوت از این لطف خدا سکوت کرد
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت
کدهای اختصاصی
تبليغات | X | |
|