یک روز وقتی تنها در پس کوچه های شهر تاریک قلبم بی آنکه کسی صدای فریاد تنهاییم را بشنود در حال سجده به معشوق خود فریاد تنهایی سر دادم و گریه کردم ولی باز کسی گریه مرا ندید اشکهایم خشک شد باز کسی روی گونه هایم مسیر خشک شده آنرا ندید همه جا سرد وتاریک وسکوت وحشتناکی حکمفرما بود تا اینکه عشق با تمام گرمیش آمد و یخهای تنهایم را ذوب کرد و تنهایم را به شادی مبدل کرد ولی هنوز چراغهای شهر قلبم در دوردستها روشن نشده بود که گرمای سوزان عشق خاموش گردید ومن باز تنها شدم ولی این بار خاطرات ماند ومن و......................................................
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت
کدهای اختصاصی
تبليغات | X | |
|